رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت 11
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:رمان,داستان, :: 21:25 ::  نويسنده : miss brazili=pary

وقتی نیو بیدار شد متوجه شد دیگر در درمانگاه نیست. توی اتاقی کوچک و دلگیر بود.دیوارها و اکثر اشیای اتاق فلزی بود.تختی که او رویش خوابیده بود هم فلزی بود. حتی دو تشک زیرش هم از سفتی تختخواب نمی کاست.کمد فلزی کوچکی هم در یک گوشه از اتاق بود. کنار کمد میز تحریر و صندلی کهنه کوچکی قرار داشتند. در گوشه دیگر اتاق و مجاور در اتاق دستشویی و توالت فرنگی محقری قرار داشت.نیو خواست بلند شود که...شترق! سرش به چیزی برخورد. همین که با صدای بلند فحش داد و برگشت تا ببیند چه چیزی کله اش را داغان کرده در اتاق باز شد و مرفیوس وارد شد.گفت:"روش جالبی برای اعلام بیداریت داری!" نیو با ناراحتی گفت:"سرم خورد به این تاقچه.همینجوریش سرم درد میکرد دیگه قوز بالا قوز شد!" مرفیوس لبخند زد و گفت:"بیا بریم. همه مشتاقن ببیننت!" نیو سری تکان داد و به طرف آینه ترک خورده دستشویی رفت تا سر و وضعش را مرتب کند. با ناراحتی متوجه شد که موهایش هنوز به طور کامل در نیامده. موهای لخت و زیبایش حالا به صورت سیخ سیخ ناجوری در آمده بودند. خدا را شکر کرد که حد اقل ابروهایش در آمده بودند! شیر دستشویی را باز کرد. آب نارنجی رنگی بیرون زد. با انزجار چنگی آب به صورتش زد تا حالت خواب آلود چهره اش از بین برود. سپس به دنبال مرفیوس از اتاق خارج شد. چند در دیگر دور تا دور اتاقی که مانند لابی بود قرار داشتند. وسط لابی راه پله فلزی زنگ زده ای قرار داشت. نیو به دنبال مرفیوس از پله ها بالا رفت.اتاقی که راه پله به آن منتهی میشد اتاقی بود بزرگ و پر از کامپیوتر و صندلی هایی مانند صندلی دندان پزشکی که دم و دستگاه مفصلی در اطرافشان بود (چیزی مثل آن صندلی کزایی که نیو در بدو ورودش رویش نشسته بود و آیینه بدنش را پوشانده بود اما مفصلتر). مرفیوس خطاب به جمعیت حاضر در اتاق گفت:"لحظه ای که منتظرش بودین فرا رسیده. نیو آمده. نفر برتر به جمع ما ملحق شده!" صدای جیغ و دادی برخاست و همه افراد کارشان را ول کرده با عجله به طرف نیو آمدند.اولین افرادی که دورش را گرفتند سه دختر بودند: اولی تانکس بود که موهایش بلند و گوجه ای رنگ شده بود و بهش میامد دختر خانم ویزلی باشد.دومی سویچ بلند قد و زیبا بود که بر خلاف دیدار قبلیشان لبخند جانانه ای بر لب داشت.سومی دختری ریز نقش و زیبا بود که موهای طلایی داشت و چشمان سبزش بی نهایت درشت بود و نیو او را نمی شناخت. افراد دیگری دور و برش حلقه زدند اما کسی که مشتاق دیدارش بود در آنجا نبود... صدای آشنایی داد زد:"بسیار خب رفقا.آروم بگیرید" جماعت پراکنده شدند. دختر زیبای مو مشکی با لبخند گفت:"اینجوری بهتر شد.صف ببندین تا به تازه وارد معرفیتون کنم" ترینیتی نیو را در آغوش گرفت و گفت:"سلام. خوشحالم که بالاخره از رختخواب اومدی بیرون" نیو را از خود جدا کرد تا بهتر ببیندش"لاغر شدی.ولی نگران نباش.قیافت خوبه" با بدجنسی نیشش را باز کرد و گفت:"خیلی بهتر از وقتیه که کاملا کچل بودی و ابرو نداشتی!" دست نیو را گرفت و به طرف اولین نفر صف کوتاه افراد هدایتش کرد:"بیا با بقیه آشنا بشو" به دختر موطلایی که اول صف بود اشاره کرد و گفت:"این نجینیه.دوست صمیمی من.اونم مثل من ساحره ست" نجینی با شور و هیجان با نیو دست داد و گفت:"خیلی از دیدنت خوشحالم نیو!" نیو لبخند زد و پرسید:"شما دختر خانم ویزلی هستی؟" نجینی که گویی از اینکه نیو مادرش را میشناخت غرق در شور و شعف شده بود پاسخ داد:"بله بله." و کر کر خندید. ترینیتی به سویچ اشاره کرد:"سویچم که خوب میشناسی" نیو مودبانه سرش را خم کرد و سویچ در پاسخ لبخند زد.نفر بعدی تانکس بود که نیو را بغل کرد و با هیاهو گفت:"وای وای خیلی خوشحالم میبینم دیگه کچل نیستی" نفر بعدی پسر جوان بلند قد و خوش قیافه ای با چشمان آبی شیشه ای بود.ترینیتی گفت:"این دیمنه (demon به معنی شیطان).برادر کوچیکم. یه سال اختلاف سنی داریم.اونم جادوگره"نیو پرسید:"ایشون همون دیمون نیست که اسمش تو شجره نامه خونوادگیت بود؟" ترینیتی خندید:"خود خودشه.خوب حواست جمعه ها!" دیمن با نیو دست داد و گفت:"خوشحالم میبینمت نیو" نفرات بعدی دو پسر کم سن و سال به نامهای تنک و ماوس بودند که هر دو از شدت هیجان کم مانده بود سکته کنند.نفر بعد کسی بود که نیو قبلا چیزهایی نه چندان جالب از او شنیده بود.ترینیتی با انزجار به مرد نگاهی انداخت و گفت:"اینم کیپره." کیپر با بی تفاوتی به نیو خیره شد.نیو که معذب شده بود گفت:"ام...خب...از آشناییت خوبختم کیپر!" کیپر با خشکی سری تکان داد. نفر آخر هم مرد مو مشکی چشم  زاغی بود که با نیو دست داد و ترینیتی گفت اسمش جوناس است.پس از اتمام آشنایی ترینیتی و دیمن نیو را به آشپزخانه بردند تا صبحانه بخورد. آشپزخانه اتاقی طویل اما با عرض کم بود.میز فلزی درازی در وسط اتاق بود که نیمکتهای چوبی اطرافش را گرفته بودند.در پشت میز غذاخوری کابینت های فلزی زنگ زده ای قرار داشتند. از سقف بالای کابینت ها چندین شیر عظیم آویزان بود.ترینیتی با حرکت دادن چوبدستی اش ظرفی از کابینت بیرون کشید.به طرف یکی از شیرها رفت و ظرف را زیرش گرفت و شیر را گشود. بلغورجو سفیدرنگی از شیر بیرون زد و در ظرف ریخت.زمانیکه ظرف کاملا پر شد ترینیتی شیر را بست. ظرف را جلوی نیو گذاشت و گفت:"میدونم زیاد اشتها آور نیست اما باید تا آخر بخوریش.برات لازمه." نیو با انزجار به صبحانه اش نگاه کرد و با تمسخر گفت:"اصلا اشتها آور نیست!!" ترینیتی در حالیکه قاشقی در ظرف نیو میگذاشت اخم کرد و با بدخلقی گفت:"زهر مارم باشه باید بخوری! هتل 5 ستاره نیومدی ها!" دیمن غش غش خندید و در گوش نیو گفت:"شبیه خانم ویزلی حرف میزنه نه؟" نیو لبخند بی رمقی زد و با حرکت سرش جواب مثبت داد.ترینیتی لیوانی را زیر یکی از شیرها گرفت و آنرا پر کرد. وقتی آنرا جلوی نیو گذاشت نزدیک بود نیو غش کند.مایع درونش شبیه شیر بود اما ته رنگ سبز داشت.بوی ناجوری هم میداد.نیو چیزی نگفت. نیازی نبود که دوباره ترینیتی عصبانی شود.همینکه ترینیتی مطمئن شد نیو کم و کسری ندارد برای خودش هم لیوانی شیر ریخت و روی یک صندلی رو به روی نیو نشست.دیمن هم با یک جست سریع روی میز نشست. ترینیتی با صدایی خسته گفت:"تمام دیروز بیدار بودم.دارم از خستگی میمیرم" نیو با تعجب پرسید:"خب چرا بیدار بودی؟"

نظرات بالای 50 وگرنه ادامشو نمیزارم

 




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 309
بازدید کل : 3904
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا